اسطورهای از ژاپن
ریهی بازرگان یکی از یاران چهل و هفت رونین
ریهی بازرگان آرزو میکرد که کاش سامورایی سرافرازی بود و دو شمشیر به کمر میبست. تأسف بسیار میخورد که وضع و موقعیت خانوادگی او را ناگزیر کرده که در اوزاکا، شهر پر فعالیت بازرگانی، اقامت گزیند و بازرگانی پیشه کند.
نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
ریهی بازرگان آرزو میکرد که کاش سامورایی سرافرازی بود و دو شمشیر به کمر میبست. تأسف بسیار میخورد که وضع و موقعیت خانوادگی او را ناگزیر کرده که در اوزاکا، شهر پر فعالیت بازرگانی، اقامت گزیند و بازرگانی پیشه کند. چون میدید که کار او در زمان و کشورش پستترین کارهاست و بازرگانان بسی فروتر از جنگاوران و کشاورزان و پیشهوران شمرده میشوند، احساس کوچکی و حقارت میکرد. وقتی به پهلوانان لاغری میاندیشید که کارشان گردش در اکناف کشور بود، از این که خود مردی فربه و شکم گنده و سیر است و کیمونوهای متعدد ابریشمین بر تن میکند و در خانهای راحت به سر میبرد و زندگی خوش و آرامی دارد پیش خود شرمنده میشد و چون نوشتهی حکیمی مورو کوسیو (1) نام را میخواند که افکار و روحیات جنگاوران را، که در آغاز سدهی هیجدهم میلادی نیز در محافل نظامی محترم شمرده میشد، بیان کرده بود بیشتر از خود شرمش میآمد. مورو کوسیو چنین نوشته است: «ساموراییهای پیشین حتی معنای واژهی بازرگانی را هم نمیدانستند. روزگاری بود که مردی جنگجوی به هیچ روی جرئت نمیکرد ارزش و بهای چیزی را تعیین کند. پدر یکی از جنگاوران او را پیش خود خواند و گفت: "چیزی هست به نام بازرگانی بکوش تا معنای آن را فرا نگیری و هرگز چیزی در آن باره ندانی. هرگاه بخواهی معاملهای بکنی بر آن باش تا زیان بینی، زیرا در این بازی به عکس دیگر بازیها هر که باخت برد و هر که برد آرامش وجدانش را باخت."یکی از دوستانم چنین میگوید: "هرگز دربارهی مردی مگویید مردی است صرفهجو. کسی که از مال خود صرفهجویی کند از زندگی خود صرفهجویی کرده است. صرفهجویی و پسانداز کردن نوعی پستی است!"»
ریهی با خواندن این مطالب از پیشه کردن شغلی که در آن بیش از هر چیز به پول درآوردن و پسانداز کردن میاندیشند، از شرم سرخ میشد. با این همه، گاه با خود میگفت که این داوریها ناروا و مبالغهآمیز است و احساس میکرد که او هم اگر فرصتی به دست آورد میتواند جرئت و شهامتی از خود نشان دهد. نه، بازرگانی حتماً مکتب پستی و دنائت نیست...
در سال 1701 ریهی اطلاع یافت که آسانو تاکامی ارباب دژ آکو در کاخ شوگون مورد تحقیر و توهین کیرا نامی از پیشکاران افتخاری دربار قرار گرفته، به او حمله کرده و در صدد قتلش برآمده و بدین سبب محکوم شده است که به دست خود شکمش را پاره کند. او از شنیدن این خبر بسیار متأثر شد، زیرا خانوادهی او پدر در پدر از حمایت خانهای دژ آکو برخوردار بودند و چنین روابطی حتی برای بازرگانی هم که توجه و اعتنایی بدینگونه چیزها نمیکند، وظیفهای ایجاد میکند. لیکن از دست او چه بر میآمد؟ او مردی توانگر بود و بهترین کاری که میتوانست بکند این بود که هرگاه افراد خانوادهی آسانو احتیاجی پیدا کنند به آنان کمک مالی بکند و هرگاه فرمانبران آسانو بخواهند انتقام سرور خود را بگیرند او نیز به رغم موقعیت ناچیز اجتماعی خود پشتیبانی سودمندی از آن مردان رزم بکند.
ریهی به دژ آسانو شتافت و در آن جا با اویشی فرمانده پهلوانان ملاقات کرد و با شرم و خجلت بسیار از آن رزمجوی دلیر درخواست کرد که وی را نیز در کارهای خود شرکت دهند. دو مرد پاکدل بزودی با هم توافق کردند. فروتنی و نیکخواهی و پاکدلی آشکار بازرگان در اویشی مؤثر افتاد. او از ریهی سپاسگزاری کرد و قول داد که هرگاه احتیاجی پیدا کنند از او کمک بخواهند.
روزی ریهی با تعجب و حیرت بسیار اویشی را دید که به دیدن او به شهر اوزاکا آمده بود. اویشی به وی گفت: «خواهش میکنم زن و خدمتکارانتان را از این جا دور کنید! میخواهم در تنهایی با شما گفتوگو کنم!»
دو مرد تنها ماندند و به رسم ژاپنیها روی مخدههایی چهار زانو نشستند و به گفتگو پرداختند. اویشی گفت: «میخواهم نشانی از ارج و قدری بیپایان که مردی به مرد دیگر میتواند بگذارد به شما بنمایم.»
ریهی پاسخ داد: «شما میتوانید به من اعتماد کنید! بدبختانه من مرد رزم نیستم، لیکن بیش از یک آرزو ندارم و آن خدمت کردن است.»
و با لحنی مالیخولیایی تکرار کرد. «خدمت کردن... خدمت کردن...»
اویشی گفت: «بسیار خوب! میخواهم از شما خواهش کنم که به یاری جنگاوران آسانو که میخواهند انتقام سرورشان را از دشمن او بستانند بشتابید. بجز همپیمانها، شما تنها کسی هستید که از این راز آگاه شدهاید.»
ریهی در برابر او سر فرود آورد و چهرهاش از شادی به سرخی گرایید.
آنگاه جنگاوران به بازرگان گفت: «چون کیرا دشمن آسانو از جانب ما بیمناک و نگران است و از هر حیث شرایط احتیاط را به جای میآورد و سخت مراقب و مواظب خویشتن است تا موقعی که بر اثر گذشت زمان اطمینان خاطر نیابد و از عدهی نگهبانان کاخ خود نکاهد دست یافتن به او ممکن نیست. لیکن همپیمانهای من امیدوارند که روزی بیم و ترس او بریزد. و او از نگهبانان کاخش بکاهد. هرگاه چنین فرصتی به دست ما بیفتد بیدرنگ به کاخ او حمله میبریم و کارش را میسازیم.»
سپس به گفتههای خود افزود: «در چنان روزی شمشیرهای سامورایی ما برای انتقام گرفتن کافی نخواهند بود. ما به سلاحهای دیگری نیازمند خواهیم بود. آیا میتوانیم اطمینان کنیم که شما این سلاحها را برای ما فراهم خواهید آورد و آنها را در شهر یدو در جای امنی پنهان خواهید کرد؟»
- البته که میتوانید به من اطمینان کنید! من جان و دارایی خود را در این راه به هیچ خواهم شمرد. شما میتوانید به من هم مانند یکی از همپیمانهای خود اطمینان و اعتماد کنید!
- ما به نیزههای تبردار، کمان، تیر، گرز و گوپال و کلاهخود و بازوبندهای فولادین نیازمندیم و نیز چون شب به کاخ کیرا خواهیم برد به فانوس دریایی، و برای بالا رفتن از دیوار کاخ به کمند و نردبانهای ریسمانی نیاز خواهیم داشت.
- همهی اینها را برایتان فراهم میکنم.
- آیا سفارش این همه سلاح جنگی از طرف شما سوءظنی نمیانگیزد؟ حکومت بسیار بدگمان است و بیم آن میرود که به راز ما پی ببرد.
- من این سلاحها را به آهنگران مختلف سفارش میدهم. سلاحهای مورد احتیاج شما را از کارخانهها و فروشگاههای مختلف میخرم.
- آیا اطمینان دارید که کارکنان و خدمتکارانتان به شما خیانت نمیکنند؟ سؤال دیگر - قبلاً از این جسارت خود پوزش میخواهم - آیا به زن خود اعتماد کامل دارید؟
- خانوادهی من چیزی در این باره نخواهند فهمید. من خود به تنهایی و بییاری و کمک دیگری این چیزها را میخرم.
- به نام سرور درگذشته و رعایای وفادار او از دل و جان از شما سپاسگزاری میکنم.
بازرگان با صدایی لرزان پاسخ داد: «کمک به شما برای من افتخار و شرف بزرگ و بیمانندی است!»
ریهی خریدهایی را که ساموراییهای همپیمان بر عهدهاش نهاده بودند، خود انجام میداد. به دست خود صندوقها را بارگیری میکرد و ملاحان با کشتی آنها را به شهر یدو میآوردند. با این همه چون میترسید که زنش سونو (2) متوجه تغییر رفتار زندگی او بشود بر آن شد که دست کم مدتی او را از خانهی خویش براند. از این رو روزی به وی گفت: «شرع به من اجازه میدهد که شما را به سبب پرگویی طلاق گویم. من دیگر طاقت تحمل پرگوییهای شما را دربارهی بیمعنیترین چیزها ندارم. شما را پیش پدرتان باز میگردانم و طلاقنامه را هم برای ایشان میفرستم. اگر او بخواهد شما را به مرد دیگری شوهر دهد آزاد است! اما هرگاه تا یک سال صبر کنید و شوهر نکنید و عیب تحملناپذیر خود، پرگویی، را علاج کنید شاید بار دیگر شما را به خانهی خود بازگردانم.»
زن جوان بنای گریه و زاری گذاشت، لیکن زاریهای او در دل شوهر اثر نکرد. زن گفت: «لااقل اجازه بدهید پسرکم یوشیماتسو (3) را با خود ببرم.»
- نه، من چنین اجازهای به شما نمیدهم. بچه باید پیش خودم بماند. هرگاه پس از یک سال دلم خواست شما را دوباره عقد کنم او را باز خواهید یافت.
ریهی پس از آن بدین بهانه زنش را از خانه بیرون فرستاد، آشپز خود را به بهانهی این که در خواب خرخر میکرد و منشی مخصوصش را به بهانهی این که روزی ضمن کار خوابیده بوده و دیگر خدمتکاران را به بهانههای دیگر از خانه و تجارت خانهی خویش بیرون کرد و تنها پسر کوچک و یکی از خدمتکارانش را که مردی تقریباً ابله بود پیش خود نگاه داشت.
شبی اویشی پنهانی به دیدن ریهی آمد و از او پرسید: «آیا همه چیز آماده است؟»
- آری! آخرین صندوق را که محتوی پانزده نیزهی تبردار بود هم اکنون فرستادم.
- ما از لطف و مهربانیهای شما سپاسگزاریم و هیچگاه خوبیهای شما را فراموش نمیکنیم... اما اجازه بفرمایید بپرسم آیا کسی گمان بد به شما نبرده است؟
- پرسش شما کاملاً طبیعی است. نه، کسی نمیتواند به من بدگمان بشود، زیرا من خود به تنهایی افزارهای جنگی را به اسلحهسازان مختلف سفارش دادهام، خودم رفتهام و آنها را تحویل گرفتهام، به دست خود آنها را در صندوق نهادهام و بستهبندی کردهام...
- آیا کسی نمیتواند شما را لو بدهد؟
- نه، زیرا من در این جا تنها هستم و جز پسر کوچکم و نوکرم که مردی است ابله کسی را پیش خود نگه نداشتهام. زنم را پیش پدرش فرستادهام و همهی کارکنان تجارت خانهام را اخراج کردهام.
- راستی! چه کارهایی که به خاطر ما کردهاید!... و ما چه قدر باید از شما سپاسگزار باشیم!... از همهی بازرگانان مورد حمایت قلعهی آکو تنها شما بودید که آمدید و گفتید آمادهاید به ما کمک و یاری کنید. شما اگر چه مردی بازرگانید ولی دل مردان رزم و ساموراییها را دارید!...
- با این سخنان مرا بینهایت شاد و خرسند میکنید!
- خوب، دیگر عرضی ندارم و اجازهی مرخصی میخواهم. این قدر گرفتاری دارم که ناچارم بیدرنگ بازگردم!
شب فرا رسیده بود و در خانه بسته شده بود که کسی به در خانه کوفت و سخت هم آن را میکوفت. ریهی فریاد زد: «کیست؟»
- باز کنید! منم. ملوانی هستم که ساعتی پیش صندوقی به مقصد یدو از شما تحویل گرفتم. صاحب کشتی میگوید که در وزن صندوق اشتباه شده و شما کرایهی بار را کم پرداختهاید.
ریهی جواب داد: «بیگمان مبلغ مهمی نیست، فردا بیایید تا هر چه کسری کرایهی بار دارم به شما بدهم.»
- نه، کشتی امشب حرکت میکند و شما باید کمبود کرایهی بارتان را هم اکنون بپردازید! زود باشید! عجله کنید!...
ریهی بلند شد و رفت و در خانه را باز کرد، اما پشت سر ملوان در حدود ده پاسبان دید که همه فانوس و طناب و چماق به دست داشتند.
پاسبانها بیدرنگ خود را به روی او انداختند و دستگیرش کردند. فرمانده آنان گفت: «به نام قانون بازداشتتان میکنم!»
- به چه دلیلی؟
- عجب! جرئت این را هم دارید که بپرسید به چه دلیلی؟ مگر شما نیستید که به سفارش اویشی کورا - نو - سوکه، رئیس جنگاوران آسانوتاکومی - نوکامی و خان قلعهی آکو، افزارهای جنگی گوناگون خریدهاید و به یدو فرستادهاید تا او و یاران همپیمانش آنها را در کشتن کیرا - کوچوکنو- سوکه، درباری افتخاری به کار اندازند؟
تن ریهی به لرزه افتاد و با خود گفت «دریغ، توطئه کشف شد!» او بیش از جان تو نگران انجام یافتن نقشهی انتقام بود و بر آن میکوشید تا پاسبانها را فریب دهد از این رو گفت: «من هرگز چنین کاری نکردهام!... بیگمان شما اشتباه کردهاید و مرا به جای دیگری گرفتهاید! چه تهمت ناروایی!...»
- یاوه مگو!... ما دلایل و مدارک انکارناپذیری در دست داریم... صندوق را بیاورید اینجا!
ریهی با ترس و هراس بسیار دید که پاسبانها صندوق نیزههای تبردار را که خود او بعدازظهر آن روز فرستاده بود همراه آوردهاند، لیکن باز هم خود را نباخت و روی صندوق نشست و گفت: «در این صندوق را باز نکنید، زیرا در آن چیزهایی هست که به زن خان بزرگی تعلق دارد و علامت مخصوص خانوادگی او روی آنها هست... هرگاه این صندوق را به زور باز کنید، آن بانو بسیار خشمگین میشود و انتقامی سخت از شما میگیرد... باور کنید که زندگی شما با این اقدام به خطر خواهد افتاد...»
گفتی پاسبانها از شنیدن این سخن سست شدند و مردد گشتند. دو تن از آنان شانههای ریهی را که روی صندلی نشسته بود گرفتند. افسر فرودست گفت: «بسیار خوب! باید وسیلهی دیگری به کار برد. بروید بچهی این مرد را پیدا کنید و بیاورید این جا!»
یوشیماتسو پسر کوچک بازرگان را به آنجا آوردند. او از خواب پریده بود و گریه میکرد، اما از دیدن پاسبانان که به خانهی آنان ریخته بودند و منظرهای که برایش کاملاً تازگی داشت چنان در شگفت شده بود که ناگاه از گریستن باز ایستاد.
افسر گفت: «ریهی یا هر چه دربارهی توطئهی جنگاوران آسانو میدانی بگو و یا هر بلایی به سر پسرت آمد تقصیرش به گردن خود توست!...»
آنگاه لبهی تیز شمشیرش را بر گلوی کودک نهاد.
ریهی دندانهایش را به هم فشار داد، لیکن به ظاهر آرامش و خونسردی خود را از دست نداد و گفت: «شما میخواهید با گرفتن گروگان مرا شکنجه و آزار کنید و بترسانید؟ شاید این تهدید در زنی اثر کند اما من ریهی آماتو هستم و حتی عشق پدری نیز نمیتواند مرا وادار به اعتراف کند. من کلمهای هم اعتراف نمیکنم. چون چیزی نمیدانم. اگر فرزندم را هم پیش چشمم بکشید حرفی از دهان من بیرون نخواهد آمد.»
افسر فرادست گفت: «خوب! اگر حقیقت را نگویی خودت را شکنجه میکنیم. پاره پارهات میکنیم و میکشیم. زودباش! اعتراف کن که تو نیزههای تبردار و گرز و کوپال و کمان و تیر و حتی جوشن و کمند و فانوسهای بادی در اختیار توطئهگران نهادهای... گمان ما درست است یا نه؟ میخواهید نام توطئهگران را هم برای شما برشماریم؟»
ریهی جواب داد: «نه، من چیزی نمیدانم! وظیفهی بازرگان فراهم آوردن هر چیزی است که به او سفارش دهند و هرگاه او را به سبب فراهم کردن کالایی تعقیب کنند بازرگانی کاری امکانناپذیر خواهد بود. اما من باز هم تکرار میکنم که خبری از توطئهای که شما میگویید ندارم! اگر میخواهید مرا بکشید، هر چه زودتر بکشید... من برای آن که آبروی شغلم محفوظ بماند با خوشوقتی از مرگ استقبال خواهم کرد».
پاسبانان همدیگر را نگاه کردند. یکی از آنان بیرون رفت و پس از چند دقیقه در دوباره باز شد و اویشی وارد شد.
این بار بازرگان از شدت هیجان و اضطراب بیاختیار از جای خود جست. چه تصادف بد و تأسفآوری! در این موقع که پاسبانها از همه چیز آگاه شده، به خانهی او ریخته بودند رئیس همپیمانها و رهبر توطئه قتل کیرا به پای خود به خانهی او آمد و به دام افتاد.
اما به اشارهی اویشی پاسبانانی که ریهی را گرفته بودند، دست از روی شانههای او برداشتند. دیگران هم کنار رفتند و در گوشهای از اتاق به زانو درافتادند. اویشی به ریهی گفت: «ما را ببخشید! من هرگز کوچکترین تردیدی دربارهی درستی و پاکی شما نداشتم، لیکن در میان چهل و شش یار همپیمان من کسانی بودند که شما را خوب نمیشناختند و شما را بازرگانی میپنداشتند مانند دیگر بازرگانان، که فکری جز پول درآوردن ندارند. آنان بیم این داشتند که پاسبانان شما را به اقرار و اعتراف وا دارند. آنان از این که جز ساموراییهای همپیمان کس دیگری هم از رازشان آگاه شده است نگران بودند ممکن بود این نگرانی و تشویق کار ما را در دم آخر تباه کند.
من برای خاطر جمعی این عده این ضعف را پیدا کردم که به آنان اجازهی آزمایش شما را بدهم... اما از نتیجهی چنین آزمایش مطمئن بودم... اکنون عاجزانه از شما پوزش میخواهم!... میگویند "در میان گلها گل گیلاس و در میان مردان ساموراییها." اما شما چنان نمونهای از دلیری و شجاعت از خود نشان دادید که مایهی افتخار دلیرترین ساموراییها تواند بود... آرزو میکنم به هنگام حمله به کاخ گیرا ما نیز دل و جرئت شما را داشته باشیم... شما سرمشق و نمونهی بیمانند برای ما بودید و این هم خدمت و کمک دیگری است که به ما کردید!»
پاسبانهای دروغین که در انتهای تالار به زانو درآمده بودند، خود را به زمین انداختند و رخسار بر بوریای کف اتاق ساییدند و مدتی به حال سجده باقی ماندند و بدینگونه شایستهترین درودها را به بازرگان شجاع فرستادند: «از بدگمانی بیجا و رفتار دور از ادب خویش پشیمانیم و از شما پوزش میخواهیم.»
ریهی گفت: «برخیزید! بسیار بجا و طبیعی بود که از من نگران باشید زیرا مرا نمیشناختید... من خود نیک میدانم که حرفهی بازرگانی امروز تا چه پایه پست و بیاهمیت شمرده میشود... دلم میخواست میتوانستم به شما بپیوندم و همراه شما با دشمن سرورتان بجنگم... اما این کار ممکن نیست. دلم میخواست جای شما بودم... خواهش میکنم وقتی در آن دنیا به دیدار سرورتان میروید به او بگویید که ریهی خدمتی کوچک در حق شما کرد.»
تنی چند از رونینها لب به دندان گزیدند و عدهای دیگر دست بر دیده نهادند.
اویشی رشتهی سخن را به دست گرفت و چنین گرفت: «ما از فداکاری بزرگ دیگری هم که در حقمان کردید، یعنی زنتان را از خانه بیرون کردید، از شما سپاسگزاریم... بگذارید به شما بگوییم که تا صد روز دیگر میتوانید او را به خانهی خود بازآورید، زیرا وظیفهی ما تا صد روز دیگر انجام خواهد گرفت... اکنون از خدمت شما مرخص میشویم...»
اجازه بفرمایید از شما دعوت کنم که پیش از بیرون رفتن از این جا چند پیاله ساکی با هم بنوشیم!
- متشکریم ریهی، اما نمیتوانیم دعوت شما را بپذیریم!
- اندکی ساکی و مقداری توچی سوبا. (4)
- توچی سوبا، چه فال نیکی! دیگر نمیتوانم این دعوت شما را نپذیرم. یاران من ناگزیرند هر چه زودتر بروند. من چند گام با آنان میروم و بیدرنگ بازمیگردم.
رونینها بیرون رفتند. همهی آنان قهرمانی و دلیری بازرگانان را میستودند و دربارهاش میگفتند: «این مرد زری است با ریگ درآمیخته...» «نیلوفری است (5) در گل و لای روییده...»
لیکن هنوز شکنجهی ریهی پایان نپذیرفته بود. بار دیگر در خانه باز شد... این بار زن او خود را به اتاق شوهرش انداخت. چادری را که بر سر انداخته برداشت و در برابر شوهر سر فرود آورد و گفت: «خواهش میکنم اجازه فرمایید یک دقیقه با شما حرف بزنم... خبر مهمی برای شما دارم... پدرم میخواهد مرا به شوهر دهد... خانوادهی بزرگی مرا از او خواستگاری کردهاند و او نیز پذیرفته و حتی پول لازم را برای مراسم جشن عروسی دریافت کرده است!»
زن این سخن را بر زبان راند و سرشک از دیده فرو بارید.
ریهی هم بسیار مضطرب و پریشان شد لیکن نخواست اضطراب و پریشانی خود را آشکار کند. از زن پرسید: «شما چه کار خواهید کرد؟»
- آه! من؟ نمیخواهم زن مرد دیگری جز شما که پدر یوشیماتسوی کوچکم هستید بشوم! نه، نمیتوانم... امشب منتظر شدم تا پدرم خوابید و طلاقنامه را از او دزدیدم و به این جا آوردم. این را بگیرید و دوباره مرا به عقد خود درآورید!... مگر میخواهید برای همیشه از من جدا شوید! آیا یوشیماتسوی خودتان را دوست نمیدارید؟ آیا میخواهید او را زن پدر بزرگ کند؟
زن طلاقنامهی خود را به سوی ریهی دراز کرد، لیکن ریهی آن را نگرفت. زن هقهق گریست و آستین شوهر را گرفت و گفت: «این همه ستمگر و سنگدل مباش!»
ریهی نتوانست التهاب و هیجان خویش را پاک فرو نشاند و بنرمی به زن گفت: «مگر آنچه را که در موقع بازفرستادنتان به خانهی پدرتان به شما گفتم فراموش کردهاید؟ به شما گفتم که فقط پس از یک سال میتوانم شما را دوباره به خانهی خود بیاورم... آری پس از یک سال ... شاید هم زودتر... تا صد روز دیگر ممکن است شما را به خانهی خودم برگردانم... البته من نمیخواهم شما را از یوشیماتسو جدا کنم. کودک بیچاره شبها مادرش را از من میخواهد! بارها گریه و زاری آهسته و آرام او را شنیدهام و دلم ریش ریش شده است... دیشب او را در آغوش گرفتم و تا خانهی شما آوردم... اما در آن جا با خود اندیشیدم که اگر شما را ببیند، از دوباره گم کردنتان بیشتر رنج میبرد و از این رو نوازشکنان او را به خانه بازگردانیدم.»
سونو امیدوار شد و گفت: «پس طلاقنامه را بگیرید و بدین گونه مادر یوشیماتسوی خود را به خانهاش بازگردانید!»
- نه، نه، حالا ممکن نیست. صد روزی هم صبر کنید... زود از این جا بیرون بروید!
- مگر نفهمیدید چه گفتم؟ هرگاه به خانهی پدرم بازگردم، در یکی از این روزها مجبور میشوم شوهر دیگری اختیار کنم. این آخرین دیدار ماست.
- کار دیگری از دست من بر نمیآید... باز هم به شما میگویم: حالا ممکن نیست... اگر تا صد روز دیگر نتوانید صبر کنید این آخرین گفتگوی ما خواهد بود.
- پس بگذارید لحظهای یوشیماتسو را نوازش کنم!
- ممکن نیست!
- اگر خوابیده است بگذارید نگاهی، تنها یک نگاه او را ببینم!
- نه، ممکن نیست. اگر او را ببینید بعدها از دوریش بیشتر رنج میبرید... برگردید خانهی پدرتان... من در انتظار مهمانی هستم که میبایست تاکنون آمده باشد، شما را به خدا میسپارم!
- آه! کار ما تمام شد.
سونو با چشم گریان از خانهی ریهی بیرون رفت.
ریهی منتظر بازگشت اویشی بود. اما چون در باز شد دوباره سونو را دید که به آن جا بازگشته، اما این بار با چادری نامرتب و حالی پریشان و هراسان شتابان خود را به اتاق او انداخت و گفت: «پوزش میخواهم که پس از آن که شما با چنان درشتی و خشونتی مرا راندید به این خانه باز آمدم. اما به چنان ترس و هراسی گرفتار شدهام که چارهای دیگر نداشتم . مردی که رویش را پنهان داشته بود به من حمله کرد و چادرم را از سرم برداشت و با شمشیر خود گیسوانم را از بیخ برید... ببینید!...»
زن چادر از سر برگرفت و قسمتی از سرش را که تراشیده شده بود نشان داد.
ریهی، که در دل زن خود و خاصه گیسوان زیبا و انبوه و نرم و درخشان او را بسیار دوست میداشت، از این سوء قصد بغایت خشمگین شد. خواست سونو را در آغوش گیرد و دلداریش دهد لیکن در این دم اویشی باز آمد.
سونو شتابان چادرش را بر سر کشید.
فرمانده رونینها به بازرگان گفت: «از دیر آمدن خود پوزش میخواهم متأسفانه نتوانستم آن طور که فکر کرده بودم زود برگردم. اکنون هم دیرگاه شب است و من ناچارم بیدرنگ بازگردم. لیکن میخواهم بار دیگر از شما تشکر و امتنان کنم. زبانم نمیتواند بیان کند که ما تا چه اندازه خود را سپاسگزار شما میدانیم. اجازه بفرمایید هدیه و یادگاری تقدیمتان کنم!»
ریهی که از شرم سرخ شده بود گفت: «چه؟ هدیه؟ برای من؟ راستی شما چه قدر مرا پست میشمارید! آیا آن تحقیر چند دقیقهی پیش برایتان کافی نبود. شما تصور میکنید که من برای پول این کارها را کردهام؟... شما میخواهید پولی را به عنوان هدیه پیش من بیندازید!... من برای پول زندگی خود را به خطر نینداختهام، افراد خانوادهام را برای پول دچار رنج و عذاب نکردهام...»
- نه، ریهی. من قصد تحقیر شما را ندارم... اجازه بدهید پیش از این که دنیا را وداع گوییم این هدیه را به شما تقدیم کنیم!
آنگاه بستهی کوچکی را که به رسم ژاپنیها در کاغذی ابریشمین پیچیده، نواری سرخ و سفید دور آن بسته و آن را روی بادبزنی نهاده بود. پیش ریهی آورد.
ریهی خشمگین بسته را گرفت و به زمین زد . کاغذ ابریشیمین پاره شد و شانهی سر و گیسوان بریدهی سونو از میان آن بیرون ریخت.
سونو فریاد زد: «این چیست؟ گیسوان من!... شانهی من!... شما بودید که یک دقیقه پیش...»
اویشی جواب داد: «آری، این کار را من کردم. ریهی مرا ببخشید وگوش کنید تا بدانید چرا به چنین کاری دست زدم. من پس از آن که از دوستانم جدا شدم، به خانهی شما بازگشتم و بیآنکه خود خواسته باشم گفتگوی شما دو تن را شنیدم و با خود گفتم باید کاری کرد که این زن را نتوانند تا صد روز دیگر به شوهر دهند... البته شما هم میدانید که هیچ پدری نمیتواند دخترش را که مانند پیرزنان و روحانیان سرش را از بیخ تراشیده است به شوهر دهد و هیچ مردی هم حاضر نمیشود با چنین زنی ازدواج کند.» آنگاه، روی به سوی سونو کرد و گفت: «بانوی گرامی تا صد روز دیگر موی سرتان دوباره بلند میشود و میتوانید جای خود را در این خانه بازیابید.»
سونو که بسیار شاد و خرسند شده بود گفت: «آقا، شما زندگی مرا نجات دادید!»
- نه من فقط قسمت کوچکی از بدهی بسیار بزرگی را که به شوهرتان دارم پرداختهام... روزی شما معنای سخن مرا در خواهید یافت.
اویشی دوباره روی به ریهی کرد و آهسته به او گفت: «ریهی! دوست عزیزم، گفتید تأسف میخورید که خود نمیتوانید در واقعهای که بزودی روی خواهد داد شرکت کنید، اما بدانید که در دم بازپسین، کلمهی شناسایی ما نام تجارتخانهی شما یعنی آمانو -یا خواهد بود. وقتی یکی از ما در هنگامهی پیکار فریاد بزند: «آما» دیگری جواب خواهد داد: «نویا» و بدینگونه شما، بازرگانی که دل سامورایی دارید، در کنار ما خواهید بود. خداحافظ!»
پینوشتها:
1. Muro Kusyô.
2. Sono .
3. Yoshimatsu.
4. Teuchi soba نوعی رشته فرنگی است که از گندم سیاه درست میکنند و با دست میبرند، یعنی در خانهها آن را درست میکنند. توچی به معنای خودکشی هم هست و این کلمه را جنگجویان به فال نیک میگیرند.
5. در اصل Lotus که نوعی نیلوفر مصری یا هندی است.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}